بسم رب المهدی (عج)
تیپ و قیافه ی بعضی از بچه ها ، ته دل آدمو خالی می کرد ... ولی همین یه بیت بود که دوباره پرش می کرد ...
تن آدمی شریف است به جان آدمیت ، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
راضی کردن بچه ها کار خیلی سختی بود ... مخصوصا اونایی که من زیاد باهاشون اینور اونور نرفته بودم ...بدبختیه ما یکی دو تا هم نبود که ! هم چارشنبه سوری بود ، هم خرید شب عید ، هم خونه تکونی و هزار تا مشکل دیگه ... سخت بود واسه بچه ها ... دل کندن از همه ی این ها ... خیلی هم سخت بود ... ولی نمی دونم چرا این شعری که بچه ها اونجا ورد زبونشون بود ، تمام این سختی دل کندن ها رو رد می کرد ...
باید گذشتن از دنیا به آسانی ، باید مهیا شد از بهر قربانی
سوی حسین(ع) رفتن با چهره ی خونین ، زیبا بود این سان ، معراج انسانی ...
جانم حسین(ع) جانم ، جانم حسین(ع) جانم ...
رم های بچه ها پر بود از نامحرم و غربی .... آماده بودن که کل راه و دل بسپرن به اونا ... حسابشو بکن ، یه سری از بچه ها فقط همین 5 روز رو قرار بود نماز بخونن ... همشون شعر های رپ می خوندن و گوش می کردن ... ولی نمی دونم چی شد که بعد از شلمچه ، شعر بچه ها هم این شده بود ...
یا حسین(ع) یا حسین(ع) گفتن و مردن خوش است * جان خود را بدست او سپردن خوش است
لب شط فرات به یاد سقای عشق * تشنه لب بودن و از آن نخوردن خوش است
قبر شش گوشه را بغل گرفتن خوش است * راز دل با گل فاطمه(س) گفتن خوش است
فرهنگی تر از این جمله ندیدم ... (( شهدا را یاد کنید ، حتی با یک صلوات ! ))
بچه ها اونجا همه فرهنگی شده بودن ! اینو می تونستی از بگراند های گوشی هاشون بفهمی .... از اینکه رفتنی می خواستن فیلم ببینن و برگشتنی همه شون دنبال مداحی بودن که بلوتوث کنن ... اصلن دلیل تاخیر 1 ساعته ی ما هم تو شلمچه همین بود ... آخه یه مداحیه 100 مگ حجم داشت .... ولی حجم تاثیری که همون مداحی و خاطرش روی بچه ها می ذاشت خیلی بیشتر از مگ و گیگ بود ....
بی دلیل ! برگشتنی تو چشم های بچه ها مصراع های این شعر رو می دیدم ... آخه اونجا این شعر هم خیلی دل می برد ...
کجائید ای شهیدان خدایی ، بلا جویان دشت کربلایی
کجائید ای سبک بالان عاشق , پرنده تر زمرغان هوایی
رفیقان می روند نوبت به نوبت ، خوش آن روزی که نوبت بر من آید
بیا مهدی (عج) بیا ...
دیگه تموم شد .... نمکی که شهدا سرسفره ی این بچه ها گذاشتن اینقدر پاک بود که همه ی بچه ها رو بگیره ... اینو از اس ام اس یکی از بچه ها سر اذان صبح دیروز فهمیدم ...
(( ... آقا مصطفی پاشو نمازت قضا نشه ... اگه بلند نشی چفیه می کنم تو چشت ها ...)) و 5 دقیقه بعد هم این یکی رسید (( ... یادت باشه پا نشدی ها . نماز اول وقت خیلی خوبه داداش مصی ... نوکرتم ... ))
نمی دونم چی بگم . آخه قرار نیس من چیزی بگم !!! ولی می دونم که چت کردم . داغون شدم ....
وقتی از اتوبوس پیاده شدم و داشتم تنها می رفتم خونه فهمیدم که از کجا اومدم ...
فهمیدم که هیچ کدوم از اون عکس تکی ها نمی تونه برام یاد آور خاطره های اردو باشه ...
خدایا ! منم قاطیه همین بچه ها ....
این جمله هم از این به بعد اضافه می شه....
شهدا شرمنده ایم ...
یا زهرا (س)
کل یادداشت های این وبلاگ